- دسته : جملات عاشقانه,تفریح و سرگرمی,مطالب جالب و خواندنی,سایر موارد,♦داستانک♦,داستانک آموزنده و پندآموز,اجتماعی,,
- تاریخ ارسال : یک شنبه 9 تير 1392
- بازدید : 1752
عشق همانند مغناطیسی است که ما را به مبدا خود جذب می کند . باربارا دی آنجلیس
آنکه شادی را پاک می کند ، روان آدمیان را به بند کشیده است . حکیم ارد بزرگ
♣♣♣♣♣♣♣سخنان بزرگان♣♣♣♣♣♣♣
عشق همانند مغناطیسی است که ما را به مبدا خود جذب می کند . باربارا دی آنجلیس
♣♣♣♣♣♣♣سخنان بزرگان♣♣♣♣♣♣♣
- دسته : ♦داستانک♦,داستانک آموزنده و پندآموز,,
- تاریخ ارسال : سه شنبه 4 تير 1392
- بازدید : 1091
او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.
عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست. عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: "چه می خواهی؟ "
کودک جواب داد : "مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم.
عمو جواب داد: " ندارم، زود برگرد به خانه ات" کودک جواب داد: "چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که: "مگر نگفتم برو خانه. زود باش."
دخترک گفت:" چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو کیسه گندم را روی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد. منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی است. وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: "مادرم 50 سنت را می خواهد." عمو ایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکه 50 سنتی به دخترک داد. کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت. وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد.
نویسنده: ناپلئون هیل
بروزترین وب لوکس بلاگ ؛ علم و فرهنگ ؛ شما را برای مشاهده مطلالب بیشتر به صفحات بعدی دعوت میکند...!
- دسته : ♦داستانک♦,داستانک آموزنده و پندآموز,,
- تاریخ ارسال : جمعه 31 خرداد 1392
- بازدید : 1384
استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ و ...
صفحه قبل 1 صفحه بعد